بیبنم مهر وماهی
شاعرعارف یارهی معیری
مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم
یک سر بگذر بر من و بگذار بمیرم
مردن به قفس بهتر از آن است که در باغ
از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم
هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم
خالی شَوَدَم ساغر و هشیار بمیرم !
گفتی :به تو گر بگذرم از شوق بمیری !
قربان سرت , بگذر و بگذار بمیرم !
بوسه ز هما سایهام افتاد صباحی
باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم
.....
صباحی بیگدلی
خونین جگرم بگذر و بگذار بگریم
خالی نشود سینـه ، مگر زار بگریم
از درد ، چنانم کـه تسلّی نشود دل
صـد بار اگر گویم و صـد بار بگریم
نالیدن من درغم روی تو عجب نیست
دستم نرسد بر تو و ناچار بگریم
در خلوت وصلت دگران صدر نشینند
ظلم است که من در پس دیوار بگریم
عمری غم عشق تو نهان داشتم ، اما
امروز چنانم کـه : در انـظار بگریم
من طاقت مهجوری ازین بیش ندارم
وقت است که : درحسرت دلدار بگریم
جانم به لب است از غم جانان، بگذارید
بسیار کنم نالـه و بسیار بگریم
« نظمی» مگر امروز به رحم آورم او را
رفتم بـه حریم حرم یـار بگریم !
.....
علی نظمی تبریزی
بی سبب نیست زمین سینه ی پر پر دارد
به خدا چشم تو یک فاجعه در بر دارد
با نسیم سحری شعله نکش می ترسم
کلبه ی حوصله ی شهر ترک بردارد
گر چه از بودن با تو تن ِ من می لرزد
فکر تو خواب و خیالی ست که در سر دارد
بوی خوش می وزد از سینه ی عطرآگینت
دل ِمن میل به دروازه ی قمصر دارد
یا به آتش بکش و یا به دلم راه بده
کوچه ی چشم تو یک مشت ستمگر دارد
فاصله درد عجیبی ست میان ِ من و تو ...
عابری در قفس تنگ ، کبوتر دارد
گرچه تشویش دل و دین مرا سوزانده ....
پدر عشق بسوزد .......به تو باور دارد
....
سید مهدی نژادهاشمی
شرمنده ام قربان، کمی باران ندارید؟
در خود پلاسیدم، شما گلدان ندارید؟
اینقدر بداخمید! پس لبخندتان کو؟
جز این نگاه سرد، یخبندان ندارید؟
قربان چرا وقتی که می بینید ما را
در ذهنتان، تصویری از انسان ندارید؟
گیرم که ما زشتیم! این آغازمان نیست
باشد شما زیبا، ولی پایان ندارید؟
آه این تکبر ... این تکبر، شرک محض است
در خود مگر یک نوح یا طوفان ندارید؟
البته می بخشید، اما مطمئن اید؟
مخلوط با ایمانتان، شیطان ندارید؟
......
عبدالرضا فریدزاده
نظرات شما عزیزان: